داستان کوتاه پارسی |
به تازگی چهلم دوستشان تمام شده بود ولی آن ها هنوز هم در اندوه و غم فراق یارشان بودند. یاری که بیشتر از بیست سال شب و روز درکنار هم دیگر سر کرده بودند. باور فراق چنین یاری در ذهن شان نمی گنجید. همگی در بهت و حیرت به سر می بردند و دیگر مانند گذشته از هر دری سخن نمی گفتند و نمی خندیدند. در این حیرت و پریشان حالی غوطه ور بودند که یک روز صبح با منظره ی عجیب و دردناکی رو به رو شدند. آن روز تازه از خواب بیدار شده بودند که می دیدند کسی جای دوستشان ایستاده است.کم کم زمزمه هایی شروع شد و هر کسی چیزی به بغل دستیش می گفت:-این دیگر از کجا پیدایش شد؟ - شاید روح دوستمان است. - شاید ... . و هزار و یک حرف و حدیث واما و شایدهای دیگر.هر کسی مشغول صحبت با کناریش بودکه مسن ترین آن ها که به او ریش سفید می گفتند با صدای بلند گفت:" دوستان! فریب ظاهر زیبا و براق این تازه وارد را نخورید. بی شک او گرگی است در لباس میش. او ظاهرش کاملاً شبیه ماست ولی او بدلی و قلابی است. او نمی تواند جای دوستمان را برایمان پُر کند." بعد رو به تازه وارد کرد و گفت:" حال بگو ببینم نام تو چیست ای شیاد؟" تازه وارد که از این نام رنجیده شده بود با صدایی حاکی از ناراحتی جواب داد: "دندان مصنوعی" با گفتن این حرف همه ی دندان ها یک صدا خندیدند. ریش سفید دوباره شروع به سخن گفتن نمود:" نگفتم که او قلابی است. خوبست که خودش هم اعتراف نمود. حالا خوب به این فرد نگاه کنید. ببینم متوجه نقصی در وجود او می شوید." همه یکپارچه تازه وارد را به چشم خریدار نگاه کردند ولی متوجه چیزی نشدند. آن وقت ریش سفید ادامه داد:"همین است دیگر. شما هنوز هم مانند یک دندان شیری هستید. اگر خوب چشمتان را باز می کردید متوجه می شدید که او ریشه ندارد." با این سخن هلهله ی عجیبی بین دندان ها صورت گرفت. هر کسی به این فکر می کرد که چطور ممکن است بدون ریشه یک دندان بتواند سرپا بایستد. یکی از دندان های آسیا که هاون نام داشت از گوشه دهان فریاد برآورد: "او یک بی ریشه است،درحالی که همه ی ما دارای ریشه ایم. جای یک آدم بی ریشه نمی تواند در این جمع باشد. باید او را از این جمع بیرون برانیم. او نمی تواند یک جانشین واقعی برای دوست مرحوممان باشد." دندان مصنوعی نتوانست در برابر گستاخی های آن ها بی پاسخ بماند در نتیجه پاسخ آن ها را چنین داد:" اگر هم ریشه داشتم این رفتار زشت شما مانند تیشه ای آن را از بیخ می کَند. هیچ فکر کرده اید کار اصلی شما چیست؟...خوب پاسخ دهید.چرا ساکتید؟" بعضی از دندان ها من من کنان پاسخ دادند:"خوب معلوم است خُرد کردن غذا و له کردن آن. و گاهی کمک به سخن گفتن." تازه وارد ادامه داد:" آفرین! خوب، من هم این کارها را بی کم و کاست انجام می دهم و از این لحاظ فرقی با شما ندارم." یکی از دندان های نیش که اتفاقاً نامش هم نیش بود، عصبانی گشت و فریاد زد:" نفهمیدم؟ چی شد؟ یعنی این همه سرد و گرم چشیدن روزگار و تجربه ی چندین ساله ی ما کجارفت؟ من با این همه مهارتم در غذا جویدن با توی تازه وارد بچه مامانی یکی باشم؟ اصلاً ببینم تو که مصنوعی و قلابی هستی احساس داری؟ می توانی سرما و گرمای غذا را احساس کنی؟ تو می توانی بوی سیر را از پیاز تشخیص دهی؟" زبان که میانه ی خوبی با دندان ها نداشت وقتی نام پیاز به میان آمد نتوانست خودش را نگه دارد در دهان حرکت دایره ای انجام داد وگفت:" نیش راست می گوید. هر وقت پیاز به تنم می نشیند تا چند روز حالت تهوع به من دست می دهد." یک دندان کرسی به نام چهارپایه با تازه وارد اتمام حجت کرد:" خوب گوش کن. فقط تا شب فرصت داری این جا بمانی. بعد کاسه و کوزه ات را جمع می کنی و می روی پی کارت." دندان مصنوعی که دلش از این همه نیش و کنایه به تنگ آمده بود رشته کلام را به دست گرفت:" شما امروز من را از جمع خود می رانید، ولی بدانید که چند صباحی دیگر خود شما هم از این جمع می روید و همنوعان من جای شما را خواهند گرفت. به یاد آورید روزی را که خودتان به جای دندان های شیری سر برآوردید. حتی برخی از دندان های شیری هنوز سرجایش سرحال ایستاده بودند که شما به زور زیر پایشان زدیدو آن ها را بیرون انداختید.چه بی رحمانه و سنگدلانه! آن از بچگی تان این هم از میانسالی و بزرگسالی تان. ولی روزگار شما را امان نمی دهد و روزی، شما را از جایگاه تان به بیرون پرتاب می کند. این همان چرخش روزگار است. شما می پوسید و دیگری جای شما را می گیرد.شما می روید و دیگری می نشیند. "هنوز صحبت های تازه وارد ادامه داشت که دروازه ی دهان گشوده شد و یک لقمه ی گنده وارد آن گشت. هر لقمه ای دو بار در دهان می گردید و پایین فرستاده می شد. دندان ها حتی فرصت خُرد کردن آن را پیدا نمی کردند. غذا که تمام شد یک انگشت اشاره همراه با یک انگشت شصت وارد دهان گردید و دندان مصنوعی را بیرون بُرد. پس از چند دقیقه، دندان مصنوعی شسته و تمیز و مرتب سر جایش قرار گرفت. دندان ها از دیدن این صحنه به حسادت افتادند و به همدیگرمی گفتند:"او خیلی برای صاحبش عزیز است. ما سال هاست که مزه ی خمیر دندان را نچشیده ایم، آن وقت او را در یک روزگی عمرش به حمام می برند. او حتما سوگلی است." سنخواست 1392/2/11
[ جمعه 92/2/13 ] [ 9:24 صبح ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |